Blog . Profile . Archive . Email  


. . . .گـــــیلاســـــ. . . .

 



برف آرام آرام بر شانه های مترسک می نشست.

ولی آنقدر شانه هایش سنگین بود که چیزی را احساس نمیکرد.

حتی کلاغی که بر یکی از شانه هایش نشسته بود و غار غار میکرد..

گندم زار سفید شده بود از برف

و تا چشم کار میکرد کلاغان سیاه بر سفیدی ان سفید را سیاه می نمودند

مترسک زل زده بود به همانجایی که

چند روز پیش رهگذری مترسکی دیگر را برای گرمای دستانش آتش زده بود

همان مترسک که تمام دنیایش بود و هر روز از نگاهش جان تازه میگرفت

و با لبخندش میخندید....

 

 



نظرات شما عزیزان:

نوشته شده در 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:58 توسط .| |


Power By: LoxBlog.Com